دلتنگم …
برای کسی که آن سوی شهرهاست
و نمیدانم
میداند یا نمیداند
هنوز هم بهانه ی تپیدڹ دلم، اوست !
می خواهم شاد باشم
نه یک روز
بلکه هزاران سال …
می خواهم آواز شاد بودنم چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنان که سر غمگین کردنم شرط بسته اند !
چشمان تو
سازنده ی عشق است و بدیهیست
این دل نشود
بعد نگاهت
دگر آرام
بوسه ات را
باید با قهوه ام به هَم بزنم
بیدار شو !
من بدون دوست داشتنت
صبحانه که هیچ
صبح هم از گلویم پایین نمی رود !
چه شب ها
من و آسمان تا دمِ صــــــبح
سرودیم نَم نَم، تـــــــو را دوست دارم …
هنوزم
هنـــوزم
تــــــو را دوست دارم …
برای تصرف یک قلب
نیـــازی به لشکرکشی نیست
فقط کافیست
مهربان بود و مهربانی کرد …
من آمده ام
فاتح دنیای تو باشم
تا گام نخستین
به بلندای تو باشم
تو قله ی برفی
و نفس گیر تر از مرگ
می خواهم از این
دامنه هم پای تو باشم
آنقدر باورت دارم
که اگر در کویر بگوی باران هست …
به “حرمت” صدایت خیس می شوم …!